IN Service




Sunday, May 14, 2006





last floor

همزمان که لیوان کنار دستم خالی خالی شده است.
پرستار ها می دوند دور اتاق و می خندند و لباس های خود را کم کم در می آورند .
و دکتر ها عینک های خود را بینی های خود جابجا می کنند
، برای پرستار ها دست می زنند
و هیزم های کنار دست و پایم را برای بهتر سوختن مرتب می کنند .
صدای مزیک سرخ پوستی هم لحظه ای قطع نمی شود .

همزمان که غرق در عرق ، لباس هایم خیس خیس است .
چوب رختی دور از دست رس لباس های بیرون را نگاه می دارد ،
گوشه اتاق تمیز و درخشان ،
می توان پرستیدشان ازین فاصله .
این ها هم به خیابان ها خواهد رسید .

همزمان که بیماری در بسترم میدود و میدود ،
پلیس از پشت پنجره های بسته اتاق در بلند گوی خود فریاد می کشد .
اتاق محاصره شده ،
باکتری ها و قرص ها را صحیح و سالم تسلیم کن .

به دنبال بقایای پلاسیده روحم است یا حفره های خالی شده را می خواهی از جا بکند ؟
جسدم کدام کفن سفیدی را عافلگیر خواهد کرد؟
هر کس ارث و میراث خود را از اتاقم طلب می کند ،
شب خاموشی مطلق اتاق را ،
همزمان که تخت آرامش موقتش را .
بالش چه چیزی ؟
صدای تو در این لحظات از پشت گوشی چه می خواهد از من ؟