IN Service




Wednesday, February 01, 2006





The city sleeps below

وقتی تو گریه می کنی ، احساس اعتیاد می کنم .
اعتیاد به دروغ .

ولی میدانی که من عاشق فیلم های سینمایی هستم .
نه سریال های کش دار .

از بس تلقین جات بلعیده بودم باور نمی شد ،
به چه راحتی دکمه لباست را فشار دادم .
و خاموش شدی .



***



روی تخت خوابم شب ها که بیدارم هنوز احساس جالبی دارم .
که انگار بر بلند ترین نقطه شهر این تخت سلطنت را بنا کرده اند .

با اینکه از بلندی نمی ترسم خودم را از لبه ها دور می کنم و می پیجم زیر پتو تا واقعی تر باشد .
گاهی هم در حالی که با یک دست لبه را محکم گرفتم با دست دیگر دست تکان می دهم .
لابد ازین فاصله به اندازه کافی رستگار به نظر می رسم اگر رهگذری باشد.



***


برای ساعت های خاصی از خودم :

که چکمه هایم را به جاهای نامربوطی گیر می دهم .
قدم هایی که به اعتماد احتمال تا بالای زانو در برف فرو می رود و
سیگارها پنج دقیقه ای که روشن کردنشان گاها همین حدود طوی می کشد .

دلم می خواد از عابران بپرسم رستگاریم از این فاصله مشخص است یا نه؟
نگاهی به هفتاد هشتاد متری زیر پایم می کنم .
و منظره بدیع درختان دره که پوشیده از برف خاطرات زمستان های این چند ساله را زنده می کند .
در یک لحظه بخار تمام شیشه عینکم را فرا می گیرد .
این آه و درهم کشیدگی ابرو وباریک شدن چشمها
در لحظه بخارگرفتگی دنیا یک کارگردان ژاپنی کم دارد
تا از میان این سفیدی وهم آلود یک کیمونوی سفید و انبوهی از موهای سیاه لخت و بلند بیرون بکشد که با پاهای کوچک و قدم های کوچکتر خود نزدیک شود ،
بی هیچ دلیلی و در حالی که ابرو های خود را بالا می برد دو تا کوفته برنجی گرم از بین دستهایش پدیدار می شود .
گاز می زند تا من هم گاز بزنم .

یاد ماموریت نا تمامم میفتم و کله دوست کلافه از برف بازی .
دوباره گلوله برف گازخورده را برای پرتاب فشرده و آماده می کنم و با احتیاط به مسیر اصلی بر می گردم.

پ ن : نوستالوژی های زمستانی مک ممل در درکه .