IN Service




Sunday, March 12, 2006





من را چه کسی فروخت ؟

قدم های امشب مرا کجا خواهد کشید .
در انبوه این درختان و بوته های سبز .
روی زمین نقطه ای می درخشد .
من را چه کسی فروخت ؟
در آن لحظه طلایی
که سکه بین دستان سیاه و پینه بسته اش درخشید.
و ماه که با چشمان کاملا باز کودکان مورد توافق فردا را می شمرد .
و صدای درشکه که بر می گشت .
و اسب هایش با آن پوزه بند هایی که بر چشمانشان کشیده شده بود
گویی که دیگر هیچ وقت نخواهند دید .
فریاد می کشیدند طوری که شاید از دیدن تصویری هولناک
اینچنین ترس و اضطراب در رگه های خش دار جیق هاشان جاری بود .
سپس کم کم در مه جاده ناپدید گشتند .
آرام در میان بازوانی جا گرفتم ،
پارچه ای سفید روی سرم کشید .
که دنیای سورمه ای شب را سیاه کرد .
صدای جز-جزی می آمد .
انگار مرا درون توپی قرار داده بودند و فتیله را روشن کرده بودند .
شاید هم فتیله را چون طناب بسته بودند به نافم
ولی همه جا تاریک است .
گویی که دیگر هیچ وقت نخواهم دید .
سپس مرا شلیک کردند میان انبوه درختان سبز .
در فستیوال خنده ها و شادی ها .
در دنیای تشخیص رنگ ها .
و من با گریه به خواب پریدم .
و حال امشب
در مسیر بین این سنگ های مواری و مسطح
حس می کنم سکه ای روی زمین افتاده .
روی این تپه دور .
دستم را که نزدیک می برم چیزی نمی یابم .
شاید در خشش نور ماه بوده .
سرم را به سمت ماه بر می گردانم .
درشکه ای میان جاده در بین مه می تازد و نزدیک میشود .
سنگینی حضور کسی را در کنار خود احساس می کنم .
شخص پارچه ی سفید را از روی صورتم کنار می زند .
از دیدن صورتش با فریاد از خواب می پرم .
دهانم مزه خون می دهد .
نمی دانم چند لیوان آب وحشت صورت هولناکش را در ذهنم خواهد شست .
لیوان را سر می کشم .
همه خوابند .
من مانده ام و یک صندلی که تاب می خورد .
و جوابی که از جلوی چشمانم دور نمی شود .