IN Service




Friday, November 11, 2005





یک سال پیش در چنین روزی



می تونم تصورش رو بکنم که توی یه روز سرد و دلگیر توی یکی از بندر های همیشه مه گرفته با من آشنا می شی.از میون میلیون ها لیوان خالی از مشروب میای سراغ من.قیافه معمولی و هیکل لاغر من چیز جذابی نداره .داره؟
کنار هم می ایستیم و دراز شدن سایه هامون رو تماشا می کنیم.من بهت نگاه می کنم و تو با خودت میگی ای کاش حدئقل یکم آرایش کرده بودی.جفتمون پوز خند می زنیم.من بلوزت رو می کشم و ول می کنم .دوباره محکم می چسبه به تنت.این دفعه بلند بلند می خندیم.تو دستت رو میاری جلوی دهنت و من یاد دندون های نا مرتبم می افتم.بعد دوباره برمی گردیم و دراز شدن سایه هامون رو تماشا می کنیم.انگار ما دو تا صاحب معمولی ترین چیزهای بی نظیر دنیا هستیم مثه سنگینی سرت رو شونه من وقتی صدای جز از نزدیکترین بار به گوش می رسه.
تن مون داره از سرما میلزه.دست هاتو زیر آستینات و لب هاتو زیر یقه بلوزت می پوشونی و به من نگاه می کنی.پاهات رو زیر دامن نازکت به هم میمالی و لی هوا سردتر از این حرفاست.سایه ای هم که نمونده دیگه.باد که موهات رو تو دستای من بازی میده جفتمون یه چیز رو خب می دونیم.صدای موج های آرام و غرش کشتی های دور.حالا می فهمم چرا از بچگی به فانوس دریایی میگفتم ناقوس دریایی.چاره ای نیست باید برگردیم خونه هامون.





پ ن :بدون تردید بدون تردید بزرگترین لذت وبلاگ نویسی این است که یاد آوری می کند ،مثلا سال پیش در چنین روزی چه می کردی و احوالاتت چگونه بود.